در شبی سرد و برفی
که هیچ پنجره ای باز نبود
و هیچ عابری از این کوچه ی باریک عبور نمی کرد
نذر کردم که شعرهایم را به همه مردم شهر هدیه دهم
تا تو بیایی ...
چند بیت را که درباره ی چشمانت نوشته ام
به دخترکی که هرروز سر چهارراه گل می فروشد
و چقدر وقتی می خندد دوست داشتنی می شود می دهم
و شاید مردم تصور کنند او به لباس و خوراک بیش تر احتیاج دارد
اما من می دانم اگر بداند چقدر چشم هایش دوست داشتنی هستند و زمانی که لبخند میزند
چقدر زیبا می شود دیگر هیچ گاه غصه نمی خورد
حتی وقتی لباس های کهنه برتن دارد چون همیشه می داند زیباست
و هیچ گاه نمی گرید چون میترسد چشم هایش خراب شوند
و هیچ گاه اخم نمی کند چون قدر لبخندش را می داند