عروسکی
در دستان کوچکت نبود ...
دستان کوچک تو بزرگ تر از آن بودند که عروسک های بی جان را بپذیرند ...دستان کوچکت برای گرفتن دستان "پدر" آفریده شده بودند
و چه جان تازه ای می گرفت پدر وقتی دستان خسته اش را در دستان کوچک و مهربان تو می گذاشت ... اعجاز می کند دستان کوچکت ...
مثل یک ستون می ایستد در مقابل خم شدن کمر پدر و او را استوار می کند ... و همیشه نعمت داشتن دست هایت را
شکر می کند پدر... اما پدر باید از دست های تو هم بگذرد ... و چه سخت است دست کشیدن از دستان تو ...
دستان کوچکی که از تمام قهرمانان نبرد جلو زده اند ... وقتی برای دعا کردن روبه آسمان بالا می رفتند آسمان را با
خود به پایین می آوردند ...واگر دستانت مهربانی نمی کردند و برای نفرین دشمنان پدر بلند میشدند چه می ماند از آنها ؟!...
اما دستانت از نفرین کردن همیشه حیا می کردند ...
و این پدر است که در جای جای نبرد به تو فکر می کند و دلتنگ دستان کوچک تو می شود ... اما مثل همیشه آرام است
و صبر می کند ...می داند طولی نمی کشد که دوباره دست هایت را می گیرد ... فقط باید صبر کند ...
همین نزدیکی ها وعده ی خدا را حس می کند ...
و "صبر" در خانواده ی شما متولد شده است و تو و "عمه" بزرگش می کنید ... بگذار دیدار آخر با پدر برسد ...
تو" صبر" را در دستان کوچکت می گیری وآرام می کنی... صبر کن و بگذار پدر ببیند چه چیزهای بزرگی از "عمه" یاد گرفته ای ...
پ.ن: السلام علیک یا رقیة بنت الحسین ...
سلام بر تو دختر کوچک پدر ...
در دستان کوچکت نبود ...
دستان کوچک تو بزرگ تر از آن بودند که عروسک های بی جان را بپذیرند ...دستان کوچکت برای گرفتن دستان "پدر" آفریده شده بودند
و چه جان تازه ای می گرفت پدر وقتی دستان خسته اش را در دستان کوچک و مهربان تو می گذاشت ... اعجاز می کند دستان کوچکت ...
مثل یک ستون می ایستد در مقابل خم شدن کمر پدر و او را استوار می کند ... و همیشه نعمت داشتن دست هایت را
شکر می کند پدر... اما پدر باید از دست های تو هم بگذرد ... و چه سخت است دست کشیدن از دستان تو ...
دستان کوچکی که از تمام قهرمانان نبرد جلو زده اند ... وقتی برای دعا کردن روبه آسمان بالا می رفتند آسمان را با
خود به پایین می آوردند ...واگر دستانت مهربانی نمی کردند و برای نفرین دشمنان پدر بلند میشدند چه می ماند از آنها ؟!...
اما دستانت از نفرین کردن همیشه حیا می کردند ...
و این پدر است که در جای جای نبرد به تو فکر می کند و دلتنگ دستان کوچک تو می شود ... اما مثل همیشه آرام است
و صبر می کند ...می داند طولی نمی کشد که دوباره دست هایت را می گیرد ... فقط باید صبر کند ...
همین نزدیکی ها وعده ی خدا را حس می کند ...
و "صبر" در خانواده ی شما متولد شده است و تو و "عمه" بزرگش می کنید ... بگذار دیدار آخر با پدر برسد ...
تو" صبر" را در دستان کوچکت می گیری وآرام می کنی... صبر کن و بگذار پدر ببیند چه چیزهای بزرگی از "عمه" یاد گرفته ای ...
پ.ن: السلام علیک یا رقیة بنت الحسین ...
سلام بر تو دختر کوچک پدر ...
- ۹۳/۰۸/۰۵