پاییز بس است
من دلتنگ صبحی هستم
که بیایی و بهاری کنی تمام پاییزهای خسته را
و با نفس های سبزت
سبز کنی تمام عالم را
صبحی که با نغمه ی صدایت خاموش شوند تمام ترانه های عالم
و باران هم از شرم صدای خوش تو بی صدا ببارد ...
صبحی که خورشید هم از خجالت نور تو گوشه ای می ایستد و از تلاءلوء وجود تو نور می گیرد
من دلتنگ صبحی هستم
صبحی که چکاوک ها از دور دست ها برای تما شایت می آیند
و نرگس ها غنچه هایشان را زودتر بزرگ می کنند تا تو را ببینند ...
و شاعر ها تنها از تو غزل می نویسند ...
من دلتنگ صبحی هستم
آیا صبح نزدیک نیست؟
پ.ن: الیس صبح بقریب ...
++ دلگیر است زمین وقتی تو را نمی بینم ...
+++ :(
- ۹۳/۰۸/۲۹