در شبی سرد و برفی
که هیچ پنجره ای باز نبود
و هیچ عابری از این کوچه ی باریک عبور نمی کرد
نذر کردم که شعرهایم را به همه مردم شهر هدیه دهم
تا تو بیایی ...
چند بیت را که درباره ی چشمانت نوشته ام
به دخترکی که هرروز سر چهارراه گل می فروشد
و چقدر وقتی می خندد دوست داشتنی می شود می دهم
و شاید مردم تصور کنند او به لباس و خوراک بیش تر احتیاج دارد
اما من می دانم اگر بداند چقدر چشم هایش دوست داشتنی هستند و زمانی که لبخند میزند
چقدر زیبا می شود دیگر هیچ گاه غصه نمی خورد
حتی وقتی لباس های کهنه برتن دارد چون همیشه می داند زیباست
و هیچ گاه نمی گرید چون میترسد چشم هایش خراب شوند
و هیچ گاه اخم نمی کند چون قدر لبخندش را می داند
چند بیت شعر را به پیرزن همسایه هدیه می دهم
که سال هتست پشت پنجره می نشیند و غصه ی نیامدن فرزندانش را می خورد
ا
ما وقتی بداند سال ها نیامدنت را با شعر چقدر زیبا توصیف کرده ام - که حتی گاهی می ترسم نبودنت شاعرانه تر باشد!-
دیگر غصه ی نیامدن فرزندانش را نمی خورد و به جای غصه خوردن شعرهایم را می خواند
چند بیت شعر را به رفتگر خسته ی کوچه می دهم
و به چند بیت شعر و یک لیوان چای گرم مهمانش می کنم
و می دانم وقتی شعرهایم را بشنود تمام خستگی روزها از تنش بیرون می رود
چندبیت شعر را لابه لای برف ها پنهان می کنم
تا اگر عابری -که شاید خسته و شاید تنها وشاید عاشق!- باشد و نگاهش به شعرهایم افتاد
شعرهایم را برای معشوقه اش ببرد
شعرهایم را به همه مردم شهر می دهم
تا دست به دست بگردند
وهمه جا شنیده شوند
آن وقت شاید در روزی برفی از کنار عابری بگذری که شعرهایم را زمزمه می کند
ویادمن بیوفتی ...آن گاه یقین دارم سراسیمه بازمیگردی ...
من به صداقت شعرهایم ایمان دارم...
- ۹۴/۰۱/۲۷
بسیار عالی مطلب زیبایی بود
وبلاگ زیبایی دارید احسنت به شما
اگر مایل بودید به ما هم سر بزنید در صورت تمایل تبادل لینک کنیم
یا علی موفق باشید
http://komeit.blog.ir/