عطر عشق تو اصل اصل است... نمی رود بویش تا زمین و زمان هست ... و من تا کنون عطری را ندیده بودم که این چنین جاودانه باشد!
و من ایستاده ام در اول راه و فکر می کنم به تو ... نگاه تو چه رنگی داشت؟ که این چنین مجنون ها آفریده است...
نگاهت را نمی توانم رنگی بدهم ... شاید رنگی شبیه آسمان ... رنگی که خدا فقط برای چشم های تو آفریده بود ...
فکر می کنم به تو ... من مسلمانم ! چقدر شبیه حرف های تو شده ام ؟ چقدر راهت را رفته ام ؟
می دانم شمر هم نماز می خوانده .... می دانم عمربن سعد هم حج رفته ... من چقدر مسلمان شده ام !
به تو فکر می کنم عجیب است زمان همه چیز را با خود به فراموشی می کشاند و غبار آلود می کند به جز تو را
زمان هم عاشق تو شده ! تو را هرسال و هرلحظه بیش تر گرامی می دارد و نمی گذارد
لحظه ای غبار روی نامت بنشیند ...