هیچ گاه نفهمیدم
چه درگوش زمین نجوا می کنی
که یکباره سبز می شود
از عطر دلنشین صدایت
و درختان پیر و خشک
می خندند و شکوفه می دهند از شادی شنیدن کلامت
و سر هر شاخه ی درختی گنجشکی آشیانه می سازد برای تا ابد ماندن
نمی دانم چه درگوش زمین نجوا می کنی
اما می دانم هر سال بهار
زمین روح می گیرد و عاشق میشود