عطر بهار نارنج می پیچد در خیالم و من ... در انتهای آرامشم به دنبال تو می گردم ...
اما یادم نمی آید کدام روز و کدام لحظه بود که تو در خیالم عبور کردی و من شاید برای
یک لحظه نگاهت را حس کردم ... نمی دانم چه موقع بود که از خیالم عبورکردی اما
میدانم باران می بارید و گل های سرخ غنچه داده بودند ... نمی دانم چه موقع بود
که از خیالم عبور کردی اما از پشت شیشه ی بخارگرفته دیدم که
آمدن گرفتن دست هایم بودی ... نمی دانم چه روزی بود اما می دانم یک
روز بهاری بود ...شاید هم یک روز بهاری در میانه ی پاییز....یا شاید یک روزبهاری در اوج زمستان
نمی دانم چه موقع بود اما یادم هست آسمان زیباتر از همیشه خودنمایی می کرد
نمیدانم چه موقع بود که از خیالم عبور کردی اما یادم هست مادر بزرگ با صدای بلند قرآن می خواند
و چای تازه دم کشیده بود ...
و تسبیح فیروزه ایه پدر بزرگ در دستان مهربانش ذکر می گفت ... نمی دانم چه موقع بود
که عبور کردی از خیالم اما یادم هست حس خوب کودکی هایم را با خود آوردی و آرام شدم...
آنقدر که تمام ترس هایم پا به فرار گذاشتند و دیگر ندیدمشان ...
نمیدانم چه موقع بود که از خیالم عبور کردی اما تمام غم هایم هم لبخند زدند و آرام گرفتند...
نمی دانم چه موقع از خیالم عبور کردی اما تمام خیالم محو تو شد و تمام وجودم به پایت افتاد ...
شاید میان ظهر بود یا نزدیک سحر یا نزدیک غروب یا شاید دم اذان ...
شاید میان ظهر بود که مادربزرگ می خواند : والضحی و الیل اذا سجی ما ودعدک ربک و ماقلی ...
سوگند به ابتدای پرتوافشانی خورشید و به روز روشن. و سوگند به شب آن گاه که آرام گیرد و فراگیر شود...
که پروردگارت تو را ترک نکرده و دشمن نداشته است. و تو عبور کردی از خیالم و یادم آمد تو را ..
رهایم نکرده ای ... و من گفتم مادربزرگ بارها و بارها برایم بخواند ... رهایم نکرده ای...رهایم نکرده ای ...
**ای برتر از وصف و خیال و گمان وز آنچه گفته اند و شنیده ایم و خوانده ایم ...
اما یادم نمی آید کدام روز و کدام لحظه بود که تو در خیالم عبور کردی و من شاید برای
یک لحظه نگاهت را حس کردم ... نمی دانم چه موقع بود که از خیالم عبورکردی اما
میدانم باران می بارید و گل های سرخ غنچه داده بودند ... نمی دانم چه موقع بود
که از خیالم عبور کردی اما از پشت شیشه ی بخارگرفته دیدم که
آمدن گرفتن دست هایم بودی ... نمی دانم چه روزی بود اما می دانم یک
روز بهاری بود ...شاید هم یک روز بهاری در میانه ی پاییز....یا شاید یک روزبهاری در اوج زمستان
نمی دانم چه موقع بود اما یادم هست آسمان زیباتر از همیشه خودنمایی می کرد
نمیدانم چه موقع بود که از خیالم عبور کردی اما یادم هست مادر بزرگ با صدای بلند قرآن می خواند
و چای تازه دم کشیده بود ...
و تسبیح فیروزه ایه پدر بزرگ در دستان مهربانش ذکر می گفت ... نمی دانم چه موقع بود
که عبور کردی از خیالم اما یادم هست حس خوب کودکی هایم را با خود آوردی و آرام شدم...
آنقدر که تمام ترس هایم پا به فرار گذاشتند و دیگر ندیدمشان ...
نمیدانم چه موقع بود که از خیالم عبور کردی اما تمام غم هایم هم لبخند زدند و آرام گرفتند...
نمی دانم چه موقع از خیالم عبور کردی اما تمام خیالم محو تو شد و تمام وجودم به پایت افتاد ...
شاید میان ظهر بود یا نزدیک سحر یا نزدیک غروب یا شاید دم اذان ...
شاید میان ظهر بود که مادربزرگ می خواند : والضحی و الیل اذا سجی ما ودعدک ربک و ماقلی ...
سوگند به ابتدای پرتوافشانی خورشید و به روز روشن. و سوگند به شب آن گاه که آرام گیرد و فراگیر شود...
که پروردگارت تو را ترک نکرده و دشمن نداشته است. و تو عبور کردی از خیالم و یادم آمد تو را ..
رهایم نکرده ای ... و من گفتم مادربزرگ بارها و بارها برایم بخواند ... رهایم نکرده ای...رهایم نکرده ای ...
**ای برتر از وصف و خیال و گمان وز آنچه گفته اند و شنیده ایم و خوانده ایم ...
- ۹۳/۱۰/۰۴