به وقت اردیبهشت

من همه تو ، تو همه تو ، او همه تو ، ما همه تو...

به وقت اردیبهشت

من همه تو ، تو همه تو ، او همه تو ، ما همه تو...

به وقت اردیبهشت

*هو الانیـــــــس*

پروردگارت نه رهایت کرده و نه تو را فراموش کرده...

(سوره ی ضحی آیه ی 3)

الحمدلله


من بودم و چشمان تو ... نه آتشی و نه گلی









مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۶ مهر ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه نظری
    عاالی
نویسندگان

۱۰۴ مطلب توسط «ن.ب» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

بهار زندگی (3)

نگار دیگری شده ام


دوست دارم بیشتر زندگی کنم! ثانیه به ثانیه دوستت بدارم و نفس به نفس صدایت کنم! چگونه می توانم هرروز صبح پیچک های سبز دلبرانه را ببینم و یادت نکنم

چقدر دلم زندگی می خواهد ... به اندازه ی سبزی تمام پیچک ها ...


کلاس  تمام شد و هنوز تنها یک سطر می بینم ... مهناز صدایم می کند.... دم ظهر شده چقد دلم ضعف می رود حیاط دانشگاه آبیاری شده و چقد خنکای نسیم می چسبد صدای اذان نمی آید ... ساعتم را نگاه می کنم زودتر دوست دارم برسم به ظهر .... دلم حرف می خواهد

چه زیبا همه حرفای بنده ات را در سوره حمد گذاشتی


دلم آیه آیه حمد می خواهد


ایاک نعبد و ایاک نستعین


الرحمن الرحیم


چقد دوستت دارم!


به مسجد می روم دم اذان است و آرام بقیه جمع میشوند و من باز هم نگاه می کنم تا اشتباه نخوانم


تمام حرف هایم ساده است تو ساده اش کردی .... امام جماعت الله اکبر می گوید و من می خوانمت این بار با تمام قلبم : بسم الله الرحمن الرحیم


چقدر دلنشین است صدایت می کنم ... مثل فقیری در چاه  گمگشته ای در بیایان ... قنوت می گویم : دست هایم به سمتت است چه بگویم


آرام ازت می خواهم حسنه و چقدر خوب است از تو می خواهم ... خواستنی دلنشین


می افتم در برابرت ... و خاک همنشینم است سبحان ربی العلی و بحمده


چقدر دیر دیدم زیباترین نوع صدا کردنت را


...


تمام می شود نمازو نسبیح فیروزه ای را می گیرم اول سلام می دهم به پیامبرت


مهربانی اش را دوست دارم شبیه پدر است برای امت ... برای من !

و بعد  اجازه می خواهم تو را بخوانم سه شنبه است ... سه شنبه ها دوبرابر دوستت دارم : یا ارحم الراحمین


و دلم دیوانه وار تکرار می خواهد گفته ای 100 بار اما به گمانم 200 بار گفتم ... باز هم بگویم


یا ارحم الراحمین و چقدر دلم تکرار می خواهد ....


ادامه دارد ...

  • ن.ب
  • ۱
  • ۰

بهار زندگی (2)

نگاه می کنم به صفحه های سفید دفترم

به جز عشق نامی برای تو نیست

شاید عاشق شده ام

عاشق  چی؟ عاشق کی؟

کسی را ندیده ام

هیچ وقت نگاهم جایی درگیر نشده

حرفی نزدم

پس چطور عاشق شدم؟


شاید روزی باران باریده و من تنها زیر باران ماندم

و خیس شده ام و حس کردم طعم محبتت را

شاید روزی نرگس های کوچک را بی هوا بوییده ام

و آن روز حس کردم طعم زیباییت را

شاید روزی از پنجره باریکه ی نوری بر صورتم تابیده

و در خواب لبخند زدم

و حس کردم نورت را

شاید ... شاید

شاید لحطه ای ترسیده ام

و حس کردم امنیتت را

نمی دانم

حرف های استاد برایم گیج است

تنها جمله ی اول

تنها کلمه ی "عشق" و کلمه "تو" را می بینم

تنها می خواهم با تو باشم

خلوتی به بلندای روزهای از دست رفته ی گذشته می خواهم

جای دنجی برای صدا کردنت

بلند و عمیق

از عمق قلبم

"نگار" دیگری شده ام

می دانم ...

روز های دیگری را می خواهم

شاید همین فردا

روزهایی که از دم آفتاب تو را ببینم

روزهایی که تا سحر بیدار باشم

روزهای دیگری را می خواهم

روزهایی که بی دغدغه کنارت باشم

کنارم باشی

دلم می ریزد

نگار دیگری شده ام

شبیه که ؟

ادامه دارد...
  • ن.ب
  • ۰
  • ۰

بهار زندگی

از پنجره ی کوچک اتاقم به بیرون نگاه کردم
 عطر شمعدونی ها باز هم یادم می آورد زندگی را
چقدر نزدیک است به تسبیح فیروزه ایه مادربزرگ

تاز مانی که در دستانش می چرخد و ذکر هوالودود می خواند
ادامه دارد و دورانی می چرخد ... اصلا تمام دنیا دور نخ ابریشمیه تسبیح مادربزرگ می چرخد
 چقدر کم دارد هوا لبخند هایش را وقتی خواب است و اتاق نفس گیر میشود

چقدر به دنبال زندگی گشتم و در آخر در این اتاق کوچک تو درتو یافتمش

کنار قوریه گل قرمز ... کنار عطر چای تازه دم

کنار زعفران دم کشیده ی برنج

کنار همین آیه هایی که صبح ها صدایش از تلویزیون قدیمی می آید

23 سالم شده و هنوز کودکی را دوست دارم
  • ۰
  • ۰

دانه دانه

عشق می بارد از چشم هایت

و هرچه می گریی باز هم دلت عشق دارد... چشم هایت عشق دارد... تمام وجودت عشق دارد

آنقدر که تمام نمی شود ...

هیچ گاه تمام نمی شود...

تو مظهر همان عشقی که پایان نداری...

از ازل از آغاز عشق تو بوده و وقتی به دنیا آمدی این عشق عظیم در قلبت جا شد آنقدر قلب تو را خدا بزرگ آفرید

تا این همه عشق درونش جای گیرد ... با بزرگ شدنت با بوسه های شیرین پیامبر...این عشق بزرگ شد و جان گرفت

و آن روز که غوغا کردی در عالم ... این عشق شکوفا شد ...شعله ور شد و به همه جا پاشید ... وحالا ذره ای از زمین یا فضا را

نمی توانم بیابم که در آن عشق تو نباشد ... تو عاشق خدا بودی و خدا آیه آیه برایت بشارت می دهد و تمام جهان را به یادت عاشق می کند

و بهشت را دور تو می سازد و تو دانه دانه عشق می بارد از چشم هایت و هرچه می گریی باز هم دلت عشق دارد چشم هایت عشق دارد

تمام وجودت عشق دارد ... عشق به خدای یگانه ... عشق به یگانه معبود ... به یگانه معشوق عالم...


پ.ن : فرارسیدن ماه محرم را تسلیت می گویم . التماس دعا

  • ن.ب
  • ۲
  • ۰
عطر سوره ی مریم دارد

نگاه پاک تو

وقتی به زمین نگاه میکنی

گل می شکفد

و وقتی آسمان را نگاه میکنی

فرشتگان هول می کنند و برایت وان یکاد می خوانند

و خداوند لبخند میزند به تو


عطر سوره ی نور دارد دست هایت

وقتی چادرت را محکم می گیری

و فرشته ها دست هایت را می بوسند

عطر سوره ی یس دارد

چهره ات

و من می دانم

تو عاشق سوره ی نوری

از چشمانت این را فهمیدم

که آیه آیه ی نور بود

و در هر نفست عطر خوش پاکی می پیچد در خیابان

عطر قرآن می پیچد  در کوچه

و من فهمیده ام باز هم از این مسیر رد شده ای

در میان همهمه ی این شهر

تو شبیه گلبرگ یاسمنی هستی

که واژه به واژه عشق را ادا می کنی

همینگونه بمان

این کوچه و این شهر و این دنیا

به عطر پاکی تو دلبسته اند

و خدا هرروز که از خانه بیرون میروی

نگاهت می کند

و لبخند میزند

و فرشتگان برایت وان یکاد می خوانند ...

وگل ها به تو حسادت می کنند ...

 چون تو  گل سرسبد خدایی ...

همینگونه بمان

زمین با این همه بزرگی اش

به گوشه ی چادر تو آویزان شده

تا نیوفتد ...



  • ن.ب
  • ۳
  • ۰

دلم  شور میزند

کنار گندم ها می نشینم ...

حساب روز ها از دستم در رفته

و من نبودنت را در تمام این روزهای رفته دیده ام

دلم شور میزند...

و به آسمان نگاه می کنم

هنوز آبی است اما

چقدر در روزهای نبودنت پیر شده

دلم شور میزند


باز هم خواب مانده ام


یک صبح جمعه دیگر


دلم شور میزند


زمین غمگین شده است ...


دلم شور میزند
  • ۴
  • ۰

در کدامین غزل  پنهان شده ای


که چشم هایت این چنین غزل های عاشقانه ای روایت می کنند


و به هر کجا که نگاه میکنی


آنجا شاعری متولد میشود ...


که نسل در نسل از چشم های تو شعر می گوید


از کدامین سرزمینی


که شاعران همه از تبار تو اند


و غزل ها همه هستی یشان را از چشم های تو وام گرفته اند



در کدامین غزل پنهان شده ای


که

  • ۳
  • ۰
عطر تو را دوست دارم

بوی خوب کودکی می دهی

و  هر وقت باتو قدم میزنم عطر بهارنارنج می پیچد در کوچه

و مادر می پرسد مگر فصل بهارنارنج ها بهار نیست؟

می خندم و به تو نگاه میکنم

تو که بهارنارنج ها را هم به دنبال خودت به تابستان و پاییز کشاندی

عطر تو را دوست دارم

شبیه هیچ کدام از گل ها نیست

بارها گل های سرخ و نرگس را بوییده ام

اما عطر تو با همه ی آن ها فرق دارد

عطر تو را دوست دارم

وقتی با تو قدم می زنم

باران سایه به سایه دنبالم می آید و دست هایم پر میشود از قطره های باران

عطر تو را دوست دارم

وقتی با تو قدم میزنم


درختان
  • ۲
  • ۰

بوی خوب دعا



از  پنجره ی  اتاق مادربزرگ


که  رو به گلدسته های مسجد بازمیشود


و از آن همیشه بوی خوب دعا می آید


و از آن همیشه نام های تو را میشنوم


شاید از همین پنجره بود که عاشقت شدم


و تک تک نام هایت را به خاطر سپردم


و چه خوب است که  تمام نام های خوب مخصوص توست


و من می توانم به پیچک ها تکیه دهم


و زیر نور ماه


روبه روی گلدسته های دوست داشتنی


و در میان عطر بهارنارنج ها


یکی یکی نام های تو را صدا بزنم


و به آسمان پر از ستاره خیره شوم ...


کنار پنجره ی خوشبو


که از آن بوی خوب دعا می آید


من هم دست هایم را بالا بگیرم


چشم هایم را ببندم


و فقط

  • ۱
  • ۰

عطر واژ ها

عطر واژه ها تا هفت کوچه را برمیدارد  وقتی دست به قلم میشوم برای نوشتن نامت ... دوست دارم واژه ها را  تک تک بچینم از روی کاغذ...

شبیه گلی خوشبو  وبزنم لای موهایم و بچسبانم به دستانم تا عطر خوش نامت موهایم ... دست هایم را فراگیرد

سجاده ای پهن میکنم و واژه های دست چین شده را میچینم دورش تا باهم به نماز بایستیم ... پنجره را باز میکنم و خنکای نسیم صورتم را نوازش میکند و میبینم

بوته های گل رز غنچه داده اند ... همیشه همین طور است ! حرف تو که میشود بوته ها گل میدهند ... هوا به جنب و جوش می افتد !

وقتی حرف تو میشود گل های چادر نمازم عطر میگیرند و شکفته میشوند ...

 صدای تپش قلم را میشنوم وقتی مینوسم نامت را و صدای به هیجان افتادن کاغذ را از اینکه نامت را رویش به یادگار گذارم ... واژه ها را کنار هم میگذارم

و صدایت میزنم  مثل همیشه بی تاب ... و باز هم تنها سکوت میکنم یعنی داری جوابم را میدهی ... و حس میکنم شبیه همان غنچه رز تازه متولد میشوم

درست اینجا ... از کنار  تو ... از کنار عطر نام تو ...


عیدتون مبارک

  • ن.ب
  • ۱
  • ۰

رنگ نگاه تو




رنگ نگاه تو را نمی دانم


شاید سبز کهربایی


شاید آبی فیروزه ای


نمی دانم رنگ نگاه تو را نمی دانم


تنها پشت پنجره می نشینم و ساعت ها به این معمای حل نشده فکر میکنم!


رنگ ها را بلدم


بارها دیده ام آسمان آبیست ... اما آبی نگاه تو فرق میکند


بارها دیده ام جنگل سبز است ... اما سبزی نگاه تو فرق میکند


شناگرماهری هستم اما نگاه تو مرا غرق می کند و من شبیه بچه ها دست و پا میزنم در آبی نگاهت


عمق نگاهت را

  • ۴
  • ۰

تنهایی

همه چیز از تنهایی آغاز شد ...یک غار... یک غار همواره نماد تنهایی بوده...نماد خلوت ...خلوت انسان باخودش... وشاید این آغاز انسان است... تنهایی ...تنهایی ...تنهایی... آری تنهایی آغاز انسان است... انسان شدن ...انسان ماندن ...
وشاید تو تنها بتوانی این تنهایی عمیق را پرکنی......تنهایی انسان باتو پرمی شود و چه کسی می تواند تنهایی انسان را اندازه بگیرد
چه واحدی... چه مقیاسی... تنهایی انسان به وسعت آسمان هاست ... یا شاید به اندازه ی تمام ستارگان عالم ... یا شاید به تعداد تمام جمعه های جهان ...چه کسی می تواند تنهایی انسان را اندازه بگیرد؟!   و من می لرزم ... می ترسم ... تو ...یگانه خالق ... همدم تنهایی من؟!

همه چیز از تنهایی آغاز شد ... چه میگفتی در خلوت هایت ای محمد(ص) ؟! ...حتما تنهایی ات را میگفتی ... به کدام زبان ..با کدام واژه ها ... واژه هایت زمینی نبود...واژه هایت از "دل" بود ... از عمق تنهایی ....

چه میگفتی که "او" آغاز کرد ... چه میگفتی در غارت ... در تنهایی ات ... چه میگفتی که "او" صدایت زد...چگونه اندازه گرفتی تنهایی ات را ؟

"او" آغاز کرد... همدم تنهایی انسان... مونس گریه های بی دلیل... نگران دل های شکسته ی بی خریدار... شنونده ی دعای آن مرد که بی سقف زیر باران با بچه هایش مانده بود... دوستدار آن دخترک فقیر گل فروش که هیچ کس دوستش نداشت... اجابت کننده ی دعای آن پیرزن تنها که از فرط پیری هیچ کس نمی فهمید چه می گوید...  "او" آغاز کرد ... همدم تنهایی انسان ...

چه میگفتی محمد(ص)؟! .... که" او" عاشقانه آغاز کرد ... که "او" نام هایش را آشکار کرد ...

در آن تنهایی عظیم چه میگفتی ... چه میگفتی که "او" آغاز کرد...

و حالا قرن ها میگذرد از آن شب عجیب ...و انسان  هنوز هم تنهاست ... و این تنهایی یک آغاز است ...آغازی برای یافتن تو ... دوست داشتن تو ... صداکردن تو

 و غارها دارند نابود میشوند ... غارها را نباید از بین برد ... غارها تنهایی دارند ... و تنهایی همیشه آغاز است...تنهایی اوج انسان شدن است ... اوج رسیدن...

 آری همه چیز با تنهایی آغاز شد... انسان تنها بود و "او" آغاز کرد ...اقرا باسم ربک الذی خلق  ...


  • ن.ب
  • ۲
  • ۰

می آیی






می آیی

از دور دست

و با خود گندم تازه می آوری

و یک دسته یاسمن سپید خوشبو

می آیی

و دست هایت بوی رویا می دهد

رویاهای ناب ناب

می آیی

و جیب هایت پر است از شکوفه های کوچک گیلاس

و هر دخترکی را که می بینی

یک مشت شکوفه به آن می دهی

و یک شکوفه به موهایش میزنی

می آیی

و لبخندت آنقدر واقعیست

که ناخودآگاه می خندم

شبیه بچه ها

بی هوا و بی دلیل
  • ۲
  • ۰



در شبی سرد و برفی


که هیچ پنجره ای باز نبود


و هیچ عابری از این کوچه ی باریک عبور نمی کرد


نذر کردم که شعرهایم را به همه مردم شهر هدیه دهم


تا تو بیایی ...


چند بیت را که درباره ی چشمانت نوشته ام


به دخترکی که هرروز سر چهارراه گل می فروشد


-و به گمانم هیچ کس به او نگفته  چقدر چشمانش زیباست -


و چقدر وقتی می خندد دوست داشتنی می شود می دهم


و شاید مردم تصور کنند او به لباس و خوراک بیش تر احتیاج دارد


اما من می دانم اگر بداند چقدر چشم هایش دوست داشتنی هستند و زمانی که لبخند میزند


چقدر زیبا می شود دیگر هیچ گاه غصه نمی خورد


حتی وقتی لباس های کهنه برتن دارد چون همیشه می داند زیباست


و هیچ گاه نمی گرید چون میترسد چشم هایش خراب شوند


و هیچ گاه اخم نمی کند چون قدر لبخندش را می داند

  • ۲
  • ۰
لطافت باران ، عطر خوش نان ، طعم خوش انارهای تازه چیده شده ،

همه در کنار تو زیبا می شوند و معنا می یابند ...

کافیست یک بار به خورشیــــــد نگاه کنی

آنوقت تمام شب را به امید دیـــــدن خورشید بیدار می مانم

و از اخبار تنها قسمت اوقات شرعی را گوش می کنم ...

یا یک بار بی محابا زیر سیلابی ترین باران قدم بزنی

آنوقت باران تمام دنیایم می شود

و در تمام شهرهای بارانی خانه ای میخرم

و زیر تمام آسمان های بارانیـــــ مسجـــــدی می سازم

یا اگر یک بار گل سرخ را ببویی
  • ۲
  • ۰

بودنت همیشه هست...

کنار عطر خوش اقاقی چقدر حس می کنم تو را

بودنت همیشه هست اما

 از وقتی پدربزرگ گل های سرخ را درون باغچه کاشت بیش تر یادت می کنم

 از وقتی مادر پرده های ضخیم قرمز رنگ  را برای شستن در آورد

و آسمان از پنجره ی اتاق پیدا شد بیش تر یادت می افتم

و دعا می کنم هیچ وقت آن پرده های ضخیم برنگردند !

بودنت همیشه هست اما
  • ۱
  • ۰

آیات بهار



 هیچ گاه نفهمیدم

چه درگوش زمین نجوا می کنی

که یکباره سبز می شود

از عطر دلنشین صدایت

و درختان پیر و خشک

می خندند و شکوفه می دهند از شادی شنیدن کلامت

و سر هر شاخه ی درختی گنجشکی آشیانه می سازد برای  تا ابد ماندن

نمی دانم چه درگوش زمین نجوا می کنی

اما می دانم هر سال بهار

 زمین  روح می گیرد و عاشق میشود
  • ۱
  • ۰

قاصدک

دلم تنگ شده است برایت

و من قاصد دل تنگی هایم را هرروز به سمتت روانه می کنم ...

من

در باغچه ی حیاط پشتی

تنها قاصدک کاشته ام

باغبان می گفت فصل روییدن قاصدک ها بهار است

اما من بارها در پاییز دلتنگی هایم

قاصدک کاشته ا م

حالا تمام باغچه از قاصدک ها سفید پوش شده

و من هر قاصدک را به امیدتو به دست های مهربان باد می سپارم
  • ۱
  • ۰

آبی ترین آبی

هیچ آبی در جهان وجود ندارد


برای رسم احساسم


بارها تمام آبی های جهان را امتحان کرده ام


و از تمام نقاش های جهان پرسیده ام


اما هیچ کدام نمی دانستند ...


تو


آبی ترین حس خوشبختی هستی


که دیوارهای تاریک وجودم را رنگ زدی


و در میان تمام تاریکی ها دست هایم را


گرفتی و من را به نور  نشان دادی


و من را با نور آشنا کردی


تو آبی ترین حضوری که درمیان سرمای تنهایی


آسمان را به من هدیه دادی

  • ۱
  • ۰

ریاضیات

خسته ام

از تمام معادلات مرده و بی روح ...

من تمام ریاضیات را انکار می کنم

وقتی هیچ عددی نمی تواند بگوید چقدر دوستت دارم

من تمام توابع را انکار می کنم

وقتی هیچ تابعی نمی تواند رابطه ی من را با تو بیان کند

من هیچ منحنی ایی را دوست ندارم

وقتی هیچ منحنی در جهان نمی تواند احساسم را در مورد تو رسم کند

من تمام اشکال هندسی را کنار می گذارم

وقتی نه دایره ها می توانند محیطی را بین من و تو رسم کنند 

 و نه هیچ دوضلعی در جهان وجود دارد که من را به تو وصل کند
  • ۲
  • ۰

عشق را به خانه بیاور و بگذار کنار کرسی گرم شود


دست هایش را بگیر و گرمشان کن


نگاه کن چقدر تکیده شده


برایش کمی چای بریز


و بگذار سرش را روی شانه هایت بگذارد


و بگوید از غم ها و دردهایش


عشق را به خانه بیاور


و بگذار نفس تازه ای بکشد


و ریه هایش پر شود از عطر بهار نارنج

  • ۳
  • ۰

دلم گیر شده است با سنجاق مهربانی ات به تو


و من سال هاست  هر وقت دلگیر می شوم


لباس های کودکی ام را می گردم


تا عطر خوش تو را درون جیب هایش پیدا کنم


و می بویمشان تا یادم بیاید ...آن موقع ها که تازه به این دنیا آمده بودم


 و پاک بودم و قلبم تند تند می زد ....خیلی تندتر از این روزهایم


و دلم شور می زد


شور گم کردن تو را

  • ۴
  • ۰

رویاهایم ...

کنار پنجره  می نشینم


و نبض رویاهایم را می گیرم


حالشان خوب است


تا تو هستی ...


رویاهایم زنده اند ...


رویاهایم همه با نام های تو آرام می گیرند


و هر وقت دلشان می گیرد


دستشان را می گیرم و می برمشان کنار پنجره


وبرایشان از نام های تو می گویم


و پنجره را باز می کنم و نشانشان می دهم


 نسیم مهربانی های تو را ...

  • ۴
  • ۰

کفش هایت ...


کفش هایت را پنهان می کنم

تا شاید تو بمانی

کفش هایت را دوست ندارم !

 کفش هایت را شاید به رفتگر پیر کوچه بدهم که تازگی ها کفش هایش پاره شده

تا هرروز صبح هنگام جارو زدن کوچه صدای کفش هایت را بشنوم

و با صدای کفش هایت بیدار شوم ...

و چه صدای دلنشینی ! صدای کفش های تو در کوچه ...
  • ۱
  • ۰
برای تو شعر می نویسم

اما هیچ وقت باران نمی گذارد شعرم تمام شود

همیشه تو را که می نویسم باران می آید ...

هرروز و هرلحظه خیالم خیس است از باران مهربانی تو

من تمام چترها را در انباری کهنه ی زیر پله قایم کرده ام ...

و با خود فکر می کنم

چه کسی چترها را ساخت؟ !

مگر می شود بدون خیس شدن زیر باران هم زندگی کرد؟!

من دیگر چتری ندارم که خیس نشوم ... بگذار باران بشورد همه چیز را

کاغذ های شعرم در باران حل می شوند و باران شاعرانه می شود

و شعرهایم بارانی ...
  • ۴
  • ۰
میان واژ ه ها می مانم

وقتی از "تو" می خواهم بگویم

می دانی تقصیر من نیست

من تمام کتاب دستور زبان را خوانده ام

 اما این واژ ه ها هستند که کم و تکراری شده اند !

به دنبال کشف واژ ه ای جدید می گردم

تا کمی از "تو" بگویم ...

اما تنها "لکنت" است که بر زبانم می نشیند

"تو" در انتهای تمام بزرگی و "من" در ابتدای کوچک ترین ذره ام

اما گاهی این فاصله چقدر کم می شود

گاهی هیچ واژ ه ای بین من و تو قرار نمی گیرد

گاهی نیاز به خواندن تو نیست

گاهی تمام دستور زبان بیهوده می شود

گاهی تنها قطره اشکی کافیست تا از انتهای بزرگی بیایی

و من را بی واژه بغل کنی
  • ۲
  • ۰
باران به تماشای تو می نشیند

و من در میان قدیمی ترین کوچه ی شهر

به انتظار تو نشسته ام

و  به غزل های ناگفته از تو فکر می کنم

من گمنام ترین شاعر این شهر بوده ام

هرروز دیوانی از اشعار را در افکارم می سرودم

و هرروز غزلی تازه را تنها با حرف اول نامت می ساختم

و نمی دانم کی به پایان نامت می رسم!

من ساکن شهری بارانی نیستم

اما در هوای تو تنها باران است که می بارد
  • ۲
  • ۰
عطر بهار نارنج می پیچد در خیالم و من  ... در انتهای آرامشم به دنبال تو می گردم ...

اما یادم نمی آید کدام روز و کدام لحظه بود که تو در خیالم عبور کردی و من شاید برای

یک لحظه نگاهت را حس کردم  ... نمی دانم چه موقع بود که از خیالم عبورکردی اما

میدانم باران می بارید و گل های سرخ غنچه داده بودند ... نمی دانم چه موقع بود

که از خیالم عبور کردی اما از پشت شیشه ی بخارگرفته  دیدم که

 آمدن گرفتن  دست هایم بودی ... نمی دانم چه روزی بود اما می دانم یک

روز بهاری بود ...شاید هم یک روز بهاری در میانه ی پاییز....یا شاید یک روزبهاری در اوج زمستان

نمی دانم چه موقع بود اما یادم هست  آسمان زیباتر از همیشه خودنمایی می کرد

نمیدانم چه موقع بود که از خیالم عبور کردی اما یادم هست  مادر بزرگ با صدای بلند قرآن می خواند

و چای تازه دم کشیده بود ...
  • ۲
  • ۰

عطر عشق تو


عطر عشق تو اصل اصل است... نمی رود بویش تا زمین و زمان هست ... و من تا کنون عطری را ندیده بودم که این چنین جاودانه باشد!

و من ایستاده ام در اول راه و فکر می کنم به تو ... نگاه تو چه رنگی داشت؟ که این چنین مجنون ها آفریده است...

نگاهت را نمی توانم رنگی بدهم ... شاید رنگی شبیه آسمان ...  رنگی که خدا فقط برای چشم های تو آفریده بود ...

فکر می کنم به تو  ... من مسلمانم ! چقدر شبیه حرف های تو شده ام ؟ چقدر راهت را رفته ام ؟

می دانم شمر هم نماز می خوانده .... می دانم عمربن سعد هم حج رفته ... من چقدر مسلمان شده ام !

به تو فکر می کنم عجیب است زمان همه چیز را با خود به فراموشی می کشاند و غبار آلود می کند به جز تو را

 زمان هم عاشق تو شده ! تو را هرسال و هرلحظه بیش تر گرامی می دارد و نمی گذارد

 لحظه ای غبار روی نامت بنشیند ...
  • ۲
  • ۰

یلدای من ...

یلدایم شبی بلند بود آنقدر بلند که بنشینم و باز هم به تو فکر کنم ... یلدایم بلند بود... شبی بود پرستاره که هر ستاره برایم یاد تو را زنده میکرد ...

 یلدایم شبی بلند بود  و به وسعت آسمان بود و من و آسمان به تو فکر می کردیم او از من نشانی تو را می پرسید و من

در او تو  را جست و جو می کردم هر دو مان به  دنبال تو بودیم ! یلدایم پر از انار بود ... انارهای سرخ رنگ ... دانه دانه

...مثل دانه های تسبیحی بود ... که هر کدام قدرت تو را برایم یادآور ی می کرد و من خیره به انار شدم و یادم آمد

در میان حرف هایت او را دیده بودم ! و فاکهة و نخل و رمان ... یلدایم بلند بود و من به جای کرسی به گرمی

 آغوش تو پناه آوردم و من به جای کنج خانه به زیر آسمان نشستم  تا تو را بیش تر به یاد آورم تا تو را بیش تر حس کنم...

 یلدایم سرد بود ... به سردی زمستان و من را یاد مردن زمین  می  انداخت...