به وقت اردیبهشت

من همه تو ، تو همه تو ، او همه تو ، ما همه تو...

به وقت اردیبهشت

من همه تو ، تو همه تو ، او همه تو ، ما همه تو...

به وقت اردیبهشت

*هو الانیـــــــس*

پروردگارت نه رهایت کرده و نه تو را فراموش کرده...

(سوره ی ضحی آیه ی 3)

الحمدلله


من بودم و چشمان تو ... نه آتشی و نه گلی









مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۶ مهر ۹۴، ۱۷:۱۶ - فاطمه نظری
    عاالی
نویسندگان
  • ۴
  • ۰

در کدامین غزل  پنهان شده ای


که چشم هایت این چنین غزل های عاشقانه ای روایت می کنند


و به هر کجا که نگاه میکنی


آنجا شاعری متولد میشود ...


که نسل در نسل از چشم های تو شعر می گوید


از کدامین سرزمینی


که شاعران همه از تبار تو اند


و غزل ها همه هستی یشان را از چشم های تو وام گرفته اند



در کدامین غزل پنهان شده ای


که

  • ۳
  • ۰
عطر تو را دوست دارم

بوی خوب کودکی می دهی

و  هر وقت باتو قدم میزنم عطر بهارنارنج می پیچد در کوچه

و مادر می پرسد مگر فصل بهارنارنج ها بهار نیست؟

می خندم و به تو نگاه میکنم

تو که بهارنارنج ها را هم به دنبال خودت به تابستان و پاییز کشاندی

عطر تو را دوست دارم

شبیه هیچ کدام از گل ها نیست

بارها گل های سرخ و نرگس را بوییده ام

اما عطر تو با همه ی آن ها فرق دارد

عطر تو را دوست دارم

وقتی با تو قدم می زنم

باران سایه به سایه دنبالم می آید و دست هایم پر میشود از قطره های باران

عطر تو را دوست دارم

وقتی با تو قدم میزنم


درختان
  • ۲
  • ۰

بوی خوب دعا



از  پنجره ی  اتاق مادربزرگ


که  رو به گلدسته های مسجد بازمیشود


و از آن همیشه بوی خوب دعا می آید


و از آن همیشه نام های تو را میشنوم


شاید از همین پنجره بود که عاشقت شدم


و تک تک نام هایت را به خاطر سپردم


و چه خوب است که  تمام نام های خوب مخصوص توست


و من می توانم به پیچک ها تکیه دهم


و زیر نور ماه


روبه روی گلدسته های دوست داشتنی


و در میان عطر بهارنارنج ها


یکی یکی نام های تو را صدا بزنم


و به آسمان پر از ستاره خیره شوم ...


کنار پنجره ی خوشبو


که از آن بوی خوب دعا می آید


من هم دست هایم را بالا بگیرم


چشم هایم را ببندم


و فقط

  • ۱
  • ۰

عطر واژ ها

عطر واژه ها تا هفت کوچه را برمیدارد  وقتی دست به قلم میشوم برای نوشتن نامت ... دوست دارم واژه ها را  تک تک بچینم از روی کاغذ...

شبیه گلی خوشبو  وبزنم لای موهایم و بچسبانم به دستانم تا عطر خوش نامت موهایم ... دست هایم را فراگیرد

سجاده ای پهن میکنم و واژه های دست چین شده را میچینم دورش تا باهم به نماز بایستیم ... پنجره را باز میکنم و خنکای نسیم صورتم را نوازش میکند و میبینم

بوته های گل رز غنچه داده اند ... همیشه همین طور است ! حرف تو که میشود بوته ها گل میدهند ... هوا به جنب و جوش می افتد !

وقتی حرف تو میشود گل های چادر نمازم عطر میگیرند و شکفته میشوند ...

 صدای تپش قلم را میشنوم وقتی مینوسم نامت را و صدای به هیجان افتادن کاغذ را از اینکه نامت را رویش به یادگار گذارم ... واژه ها را کنار هم میگذارم

و صدایت میزنم  مثل همیشه بی تاب ... و باز هم تنها سکوت میکنم یعنی داری جوابم را میدهی ... و حس میکنم شبیه همان غنچه رز تازه متولد میشوم

درست اینجا ... از کنار  تو ... از کنار عطر نام تو ...


عیدتون مبارک

  • ن.ب
  • ۱
  • ۰

رنگ نگاه تو




رنگ نگاه تو را نمی دانم


شاید سبز کهربایی


شاید آبی فیروزه ای


نمی دانم رنگ نگاه تو را نمی دانم


تنها پشت پنجره می نشینم و ساعت ها به این معمای حل نشده فکر میکنم!


رنگ ها را بلدم


بارها دیده ام آسمان آبیست ... اما آبی نگاه تو فرق میکند


بارها دیده ام جنگل سبز است ... اما سبزی نگاه تو فرق میکند


شناگرماهری هستم اما نگاه تو مرا غرق می کند و من شبیه بچه ها دست و پا میزنم در آبی نگاهت


عمق نگاهت را

  • ۴
  • ۰

تنهایی

همه چیز از تنهایی آغاز شد ...یک غار... یک غار همواره نماد تنهایی بوده...نماد خلوت ...خلوت انسان باخودش... وشاید این آغاز انسان است... تنهایی ...تنهایی ...تنهایی... آری تنهایی آغاز انسان است... انسان شدن ...انسان ماندن ...
وشاید تو تنها بتوانی این تنهایی عمیق را پرکنی......تنهایی انسان باتو پرمی شود و چه کسی می تواند تنهایی انسان را اندازه بگیرد
چه واحدی... چه مقیاسی... تنهایی انسان به وسعت آسمان هاست ... یا شاید به اندازه ی تمام ستارگان عالم ... یا شاید به تعداد تمام جمعه های جهان ...چه کسی می تواند تنهایی انسان را اندازه بگیرد؟!   و من می لرزم ... می ترسم ... تو ...یگانه خالق ... همدم تنهایی من؟!

همه چیز از تنهایی آغاز شد ... چه میگفتی در خلوت هایت ای محمد(ص) ؟! ...حتما تنهایی ات را میگفتی ... به کدام زبان ..با کدام واژه ها ... واژه هایت زمینی نبود...واژه هایت از "دل" بود ... از عمق تنهایی ....

چه میگفتی که "او" آغاز کرد ... چه میگفتی در غارت ... در تنهایی ات ... چه میگفتی که "او" صدایت زد...چگونه اندازه گرفتی تنهایی ات را ؟

"او" آغاز کرد... همدم تنهایی انسان... مونس گریه های بی دلیل... نگران دل های شکسته ی بی خریدار... شنونده ی دعای آن مرد که بی سقف زیر باران با بچه هایش مانده بود... دوستدار آن دخترک فقیر گل فروش که هیچ کس دوستش نداشت... اجابت کننده ی دعای آن پیرزن تنها که از فرط پیری هیچ کس نمی فهمید چه می گوید...  "او" آغاز کرد ... همدم تنهایی انسان ...

چه میگفتی محمد(ص)؟! .... که" او" عاشقانه آغاز کرد ... که "او" نام هایش را آشکار کرد ...

در آن تنهایی عظیم چه میگفتی ... چه میگفتی که "او" آغاز کرد...

و حالا قرن ها میگذرد از آن شب عجیب ...و انسان  هنوز هم تنهاست ... و این تنهایی یک آغاز است ...آغازی برای یافتن تو ... دوست داشتن تو ... صداکردن تو

 و غارها دارند نابود میشوند ... غارها را نباید از بین برد ... غارها تنهایی دارند ... و تنهایی همیشه آغاز است...تنهایی اوج انسان شدن است ... اوج رسیدن...

 آری همه چیز با تنهایی آغاز شد... انسان تنها بود و "او" آغاز کرد ...اقرا باسم ربک الذی خلق  ...


  • ن.ب
  • ۲
  • ۰

می آیی






می آیی

از دور دست

و با خود گندم تازه می آوری

و یک دسته یاسمن سپید خوشبو

می آیی

و دست هایت بوی رویا می دهد

رویاهای ناب ناب

می آیی

و جیب هایت پر است از شکوفه های کوچک گیلاس

و هر دخترکی را که می بینی

یک مشت شکوفه به آن می دهی

و یک شکوفه به موهایش میزنی

می آیی

و لبخندت آنقدر واقعیست

که ناخودآگاه می خندم

شبیه بچه ها

بی هوا و بی دلیل
  • ۲
  • ۰



در شبی سرد و برفی


که هیچ پنجره ای باز نبود


و هیچ عابری از این کوچه ی باریک عبور نمی کرد


نذر کردم که شعرهایم را به همه مردم شهر هدیه دهم


تا تو بیایی ...


چند بیت را که درباره ی چشمانت نوشته ام


به دخترکی که هرروز سر چهارراه گل می فروشد


-و به گمانم هیچ کس به او نگفته  چقدر چشمانش زیباست -


و چقدر وقتی می خندد دوست داشتنی می شود می دهم


و شاید مردم تصور کنند او به لباس و خوراک بیش تر احتیاج دارد


اما من می دانم اگر بداند چقدر چشم هایش دوست داشتنی هستند و زمانی که لبخند میزند


چقدر زیبا می شود دیگر هیچ گاه غصه نمی خورد


حتی وقتی لباس های کهنه برتن دارد چون همیشه می داند زیباست


و هیچ گاه نمی گرید چون میترسد چشم هایش خراب شوند


و هیچ گاه اخم نمی کند چون قدر لبخندش را می داند

  • ۲
  • ۰
لطافت باران ، عطر خوش نان ، طعم خوش انارهای تازه چیده شده ،

همه در کنار تو زیبا می شوند و معنا می یابند ...

کافیست یک بار به خورشیــــــد نگاه کنی

آنوقت تمام شب را به امید دیـــــدن خورشید بیدار می مانم

و از اخبار تنها قسمت اوقات شرعی را گوش می کنم ...

یا یک بار بی محابا زیر سیلابی ترین باران قدم بزنی

آنوقت باران تمام دنیایم می شود

و در تمام شهرهای بارانی خانه ای میخرم

و زیر تمام آسمان های بارانیـــــ مسجـــــدی می سازم

یا اگر یک بار گل سرخ را ببویی
  • ۲
  • ۰

بودنت همیشه هست...

کنار عطر خوش اقاقی چقدر حس می کنم تو را

بودنت همیشه هست اما

 از وقتی پدربزرگ گل های سرخ را درون باغچه کاشت بیش تر یادت می کنم

 از وقتی مادر پرده های ضخیم قرمز رنگ  را برای شستن در آورد

و آسمان از پنجره ی اتاق پیدا شد بیش تر یادت می افتم

و دعا می کنم هیچ وقت آن پرده های ضخیم برنگردند !

بودنت همیشه هست اما
  • ۱
  • ۰

آیات بهار



 هیچ گاه نفهمیدم

چه درگوش زمین نجوا می کنی

که یکباره سبز می شود

از عطر دلنشین صدایت

و درختان پیر و خشک

می خندند و شکوفه می دهند از شادی شنیدن کلامت

و سر هر شاخه ی درختی گنجشکی آشیانه می سازد برای  تا ابد ماندن

نمی دانم چه درگوش زمین نجوا می کنی

اما می دانم هر سال بهار

 زمین  روح می گیرد و عاشق میشود
  • ۱
  • ۰

قاصدک

دلم تنگ شده است برایت

و من قاصد دل تنگی هایم را هرروز به سمتت روانه می کنم ...

من

در باغچه ی حیاط پشتی

تنها قاصدک کاشته ام

باغبان می گفت فصل روییدن قاصدک ها بهار است

اما من بارها در پاییز دلتنگی هایم

قاصدک کاشته ا م

حالا تمام باغچه از قاصدک ها سفید پوش شده

و من هر قاصدک را به امیدتو به دست های مهربان باد می سپارم
  • ۱
  • ۰

آبی ترین آبی

هیچ آبی در جهان وجود ندارد


برای رسم احساسم


بارها تمام آبی های جهان را امتحان کرده ام


و از تمام نقاش های جهان پرسیده ام


اما هیچ کدام نمی دانستند ...


تو


آبی ترین حس خوشبختی هستی


که دیوارهای تاریک وجودم را رنگ زدی


و در میان تمام تاریکی ها دست هایم را


گرفتی و من را به نور  نشان دادی


و من را با نور آشنا کردی


تو آبی ترین حضوری که درمیان سرمای تنهایی


آسمان را به من هدیه دادی

  • ۱
  • ۰

ریاضیات

خسته ام

از تمام معادلات مرده و بی روح ...

من تمام ریاضیات را انکار می کنم

وقتی هیچ عددی نمی تواند بگوید چقدر دوستت دارم

من تمام توابع را انکار می کنم

وقتی هیچ تابعی نمی تواند رابطه ی من را با تو بیان کند

من هیچ منحنی ایی را دوست ندارم

وقتی هیچ منحنی در جهان نمی تواند احساسم را در مورد تو رسم کند

من تمام اشکال هندسی را کنار می گذارم

وقتی نه دایره ها می توانند محیطی را بین من و تو رسم کنند 

 و نه هیچ دوضلعی در جهان وجود دارد که من را به تو وصل کند
  • ۲
  • ۰

عشق را به خانه بیاور و بگذار کنار کرسی گرم شود


دست هایش را بگیر و گرمشان کن


نگاه کن چقدر تکیده شده


برایش کمی چای بریز


و بگذار سرش را روی شانه هایت بگذارد


و بگوید از غم ها و دردهایش


عشق را به خانه بیاور


و بگذار نفس تازه ای بکشد


و ریه هایش پر شود از عطر بهار نارنج

  • ۳
  • ۰

دلم گیر شده است با سنجاق مهربانی ات به تو


و من سال هاست  هر وقت دلگیر می شوم


لباس های کودکی ام را می گردم


تا عطر خوش تو را درون جیب هایش پیدا کنم


و می بویمشان تا یادم بیاید ...آن موقع ها که تازه به این دنیا آمده بودم


 و پاک بودم و قلبم تند تند می زد ....خیلی تندتر از این روزهایم


و دلم شور می زد


شور گم کردن تو را

  • ۴
  • ۰

رویاهایم ...

کنار پنجره  می نشینم


و نبض رویاهایم را می گیرم


حالشان خوب است


تا تو هستی ...


رویاهایم زنده اند ...


رویاهایم همه با نام های تو آرام می گیرند


و هر وقت دلشان می گیرد


دستشان را می گیرم و می برمشان کنار پنجره


وبرایشان از نام های تو می گویم


و پنجره را باز می کنم و نشانشان می دهم


 نسیم مهربانی های تو را ...

  • ۴
  • ۰

کفش هایت ...


کفش هایت را پنهان می کنم

تا شاید تو بمانی

کفش هایت را دوست ندارم !

 کفش هایت را شاید به رفتگر پیر کوچه بدهم که تازگی ها کفش هایش پاره شده

تا هرروز صبح هنگام جارو زدن کوچه صدای کفش هایت را بشنوم

و با صدای کفش هایت بیدار شوم ...

و چه صدای دلنشینی ! صدای کفش های تو در کوچه ...
  • ۱
  • ۰
برای تو شعر می نویسم

اما هیچ وقت باران نمی گذارد شعرم تمام شود

همیشه تو را که می نویسم باران می آید ...

هرروز و هرلحظه خیالم خیس است از باران مهربانی تو

من تمام چترها را در انباری کهنه ی زیر پله قایم کرده ام ...

و با خود فکر می کنم

چه کسی چترها را ساخت؟ !

مگر می شود بدون خیس شدن زیر باران هم زندگی کرد؟!

من دیگر چتری ندارم که خیس نشوم ... بگذار باران بشورد همه چیز را

کاغذ های شعرم در باران حل می شوند و باران شاعرانه می شود

و شعرهایم بارانی ...
  • ۴
  • ۰
میان واژ ه ها می مانم

وقتی از "تو" می خواهم بگویم

می دانی تقصیر من نیست

من تمام کتاب دستور زبان را خوانده ام

 اما این واژ ه ها هستند که کم و تکراری شده اند !

به دنبال کشف واژ ه ای جدید می گردم

تا کمی از "تو" بگویم ...

اما تنها "لکنت" است که بر زبانم می نشیند

"تو" در انتهای تمام بزرگی و "من" در ابتدای کوچک ترین ذره ام

اما گاهی این فاصله چقدر کم می شود

گاهی هیچ واژ ه ای بین من و تو قرار نمی گیرد

گاهی نیاز به خواندن تو نیست

گاهی تمام دستور زبان بیهوده می شود

گاهی تنها قطره اشکی کافیست تا از انتهای بزرگی بیایی

و من را بی واژه بغل کنی
  • ۲
  • ۰
باران به تماشای تو می نشیند

و من در میان قدیمی ترین کوچه ی شهر

به انتظار تو نشسته ام

و  به غزل های ناگفته از تو فکر می کنم

من گمنام ترین شاعر این شهر بوده ام

هرروز دیوانی از اشعار را در افکارم می سرودم

و هرروز غزلی تازه را تنها با حرف اول نامت می ساختم

و نمی دانم کی به پایان نامت می رسم!

من ساکن شهری بارانی نیستم

اما در هوای تو تنها باران است که می بارد
  • ۲
  • ۰
عطر بهار نارنج می پیچد در خیالم و من  ... در انتهای آرامشم به دنبال تو می گردم ...

اما یادم نمی آید کدام روز و کدام لحظه بود که تو در خیالم عبور کردی و من شاید برای

یک لحظه نگاهت را حس کردم  ... نمی دانم چه موقع بود که از خیالم عبورکردی اما

میدانم باران می بارید و گل های سرخ غنچه داده بودند ... نمی دانم چه موقع بود

که از خیالم عبور کردی اما از پشت شیشه ی بخارگرفته  دیدم که

 آمدن گرفتن  دست هایم بودی ... نمی دانم چه روزی بود اما می دانم یک

روز بهاری بود ...شاید هم یک روز بهاری در میانه ی پاییز....یا شاید یک روزبهاری در اوج زمستان

نمی دانم چه موقع بود اما یادم هست  آسمان زیباتر از همیشه خودنمایی می کرد

نمیدانم چه موقع بود که از خیالم عبور کردی اما یادم هست  مادر بزرگ با صدای بلند قرآن می خواند

و چای تازه دم کشیده بود ...
  • ۲
  • ۰

عطر عشق تو


عطر عشق تو اصل اصل است... نمی رود بویش تا زمین و زمان هست ... و من تا کنون عطری را ندیده بودم که این چنین جاودانه باشد!

و من ایستاده ام در اول راه و فکر می کنم به تو ... نگاه تو چه رنگی داشت؟ که این چنین مجنون ها آفریده است...

نگاهت را نمی توانم رنگی بدهم ... شاید رنگی شبیه آسمان ...  رنگی که خدا فقط برای چشم های تو آفریده بود ...

فکر می کنم به تو  ... من مسلمانم ! چقدر شبیه حرف های تو شده ام ؟ چقدر راهت را رفته ام ؟

می دانم شمر هم نماز می خوانده .... می دانم عمربن سعد هم حج رفته ... من چقدر مسلمان شده ام !

به تو فکر می کنم عجیب است زمان همه چیز را با خود به فراموشی می کشاند و غبار آلود می کند به جز تو را

 زمان هم عاشق تو شده ! تو را هرسال و هرلحظه بیش تر گرامی می دارد و نمی گذارد

 لحظه ای غبار روی نامت بنشیند ...
  • ۲
  • ۰

یلدای من ...

یلدایم شبی بلند بود آنقدر بلند که بنشینم و باز هم به تو فکر کنم ... یلدایم بلند بود... شبی بود پرستاره که هر ستاره برایم یاد تو را زنده میکرد ...

 یلدایم شبی بلند بود  و به وسعت آسمان بود و من و آسمان به تو فکر می کردیم او از من نشانی تو را می پرسید و من

در او تو  را جست و جو می کردم هر دو مان به  دنبال تو بودیم ! یلدایم پر از انار بود ... انارهای سرخ رنگ ... دانه دانه

...مثل دانه های تسبیحی بود ... که هر کدام قدرت تو را برایم یادآور ی می کرد و من خیره به انار شدم و یادم آمد

در میان حرف هایت او را دیده بودم ! و فاکهة و نخل و رمان ... یلدایم بلند بود و من به جای کرسی به گرمی

 آغوش تو پناه آوردم و من به جای کنج خانه به زیر آسمان نشستم  تا تو را بیش تر به یاد آورم تا تو را بیش تر حس کنم...

 یلدایم سرد بود ... به سردی زمستان و من را یاد مردن زمین  می  انداخت...
  • ۳
  • ۰

غم های تو ...

چه بگویم از غم های تو ... که شاید ناشناخته ترین غم ها باشد ... غم هایی که جنسش با تمام غم ها فرق می کند ...


با این غم های دنیایی که روح را روان را آتش می زند فرق می کند .... غم های تو با غم های من


که از جنس فراموشی خداست فرق می کندبا غم های من که از جنس ناامیدی هاییست


که شیطان هر لحظه چون تیری بر قلبم می فرستد و تمام سعیش را می کند تا رحمت تو را از یادم ببرد فرق می کند ...


غم های تو مثل غم های من نیست ...مثل غم های هیچ کس نیست...غم های تو


درونش شیرینی تسلیم نهفته است غم های تو هر کدام واحد های درسی عبد بودن است ...

  • ۳
  • ۰

آ شوب است در این حوالی ... و من به دنبال آرامش نگاه تو می گردم ... می شود یک بار نگاهم با نگاهت تلاقی کند؟! نقطه ی تلاقی این نگاه تنها

 نقطه ی  عطف  منحنی زندگی ام می شود که من خسته  و دل مرده را حیات می بخشد ... می شود یک بار نگاهت با نگاهم تلاقی کند؟!

مسیر نگاه های تو را دیوانه وار ترسیم می کنم تا از نگاهم خطی متقاطع با نگاه های تو رسم کنم ... می شود یک بار نگاهت با نگاهم تلاقی کند؟!

من هرروز چشمانم را در مسیری می  گذارم  و به امید گذر مسیر چشم هایت از آن مسیر دل خوش می کنم ... می شود !

 من اشک هایم را مماس می کنم با نگاهت تا توجهت لحظه ای به چشمان خیس من  بیفتد!

من اشک هایم را دسته دسته در هر مسیر می گذارم تا شاید چشم هایت روزی در راه با یکی از آن ها برخورد کنند !
  • ۶
  • ۰
آه غروب تو ...

چه عاشقانه خورشید در پشت فضای گنبدت پنهان می شود و می دانم غروب تنها افسانه ای بیش نیست ... خورشید

در آغوش حرم امن تو جای می گیرد تا برای روز بعد گرما یی داشته باشد ... و باد تنها بهانه ی دلتنگی های هوای ساکن است

که از بی قراری تو به جنب و جوش در آمده و در جوار پرچم تو  عاشقانه قدم می زند ...

و ماه ... چه بگویم از ماه که شرم زده  و کوچک و بی فروغ  در گوشه ای از آسمان کز کرده و به روشنای تو چشم دوخته  ...

و فرشتگان دسته دسته به زیباترین جای زمین پناه می برند ... همان ها که در خلقت زمین و آدم پراز سوال بودند

اکنون آسمان عظیم را رها کرده اند و چسبیده اند به قطعه ای از زمین که وسیع تر از آسمان

و آرامش بخش تر از بهشت است...
  • ۳
  • ۰
در  کدام برهه از زمان تو  را گم کرده ام که چشم هایم دیوانه وار به دنبال تو می گردند ...

دور م از تو  اما عجیب است که نامت سال هاست که  به گوشم آشناست ... مثل یک آشنای قدیمی ... مثل یک نگاه مهربان

شبیه نگاه های مهربان  پدربزرگ ... که دیوانه وار چندسالیست حسش نکرده ام ... دورم از تو اما به گمانم جایی با تو بوده ام

جایی با تو بوده ام و با تو بی فاصله قدم زدم .!.. انگار جایی با تو بوده ام و تو دست هایم را صمیمانه گرفته باشی!

دورم از تو اما انگار جایی کنارت زندگی کرده ام  ... دورم از تو اما انگار جایی عهدی با تو بسته بودم ... عهدی شبیه دوستی

شبیه دوستی های پایدار  وشیرین کودکی ...  عهدی که تنها با تو باشم ...دورم از تو اما انگار جایی نه چندان دور

و زمانی نه چندان دیر نزدیکت بوده ام ...

دورم از تو اما انگار برای مدتی کوتاه  دور شده ام  و تو به چشم انتظار من نشسته ای ...
  • ۵
  • ۰
مهربانیت آنقدر زیاد هست که وقتی ناراحتی بنده ات را می بینی  نقشه های فراوانی برای خوشحال کردنش میکشی !

ابرها را دسته دسته گرد هم می آوری و متراکم می کنی و بارانی برایش خلق می کنی ! و با حساب های دقیق و پیچیده

دانه دانه قطره ها ی باران را مساوی بین بندگان تقسیم می کنی !  تا مبادا کسی از رحمتت  بی نصیب بماند!

و هر قطره  را مامور شاد کردن دل بنده ای می کنی  ... هیچ قطره ای بی هدف نیست ! یک قطره  را به روی صورت بنده ی ناامیدی

می فرستی و او سر بلند می کند و به آسمان نگاه می کند و لبخند می زند ...
  • ۳
  • ۰
من زیر سایه ی تو آرامش می گیرم

سایه ای که من را در بر می گیرد

و حفظ می کند مرا مثل آغوش مهربان  مادر ...

 من از تو شمیم عشق را می شنوم

که به شیوه ی غزل های حافظ از عشق می گوید ...

بگذار دیگران "دربند " خود  باشند

من از تو   ندای "رهایی" می شنوم ...

 من از تو عطر "مادر" می شنوم 

و چقدر دوست دارم

عطر خوش "مادر" را ...

پ.ن:  چادرم مثل آغوش مادر آرامش می دهی ...




  • ن.ب